نوامبر 15, 2010
منیژه
ابرها , نقش پریشانی گیسوی تو را به دل می کشند منیژه !
وقتی دست هات سایبان روزهای خستگی ست و چشم هات …
امان از شب های بی کسی !
آسمان شاهد است که چگونه بی وقفه نقش زندگی می زنی روی تمام سنگ واره های این برهوت ؛
زمین مبهوت …
می دانم , می دانم !
روزی این دیوارهای بلند ِ ناتمام به سرانگشتان ظریف تو فرو می ریزد منیژه …
آن روز ؛ رستم به پابوس تو خواهد آمد !
زنجیر ها به احترام قامت استوار تو بر خود قفل خواهند درید …
دیگر چاهی سنگ به سینه ی تبعید نخواهد کشید …
آواز عشق هزار و یک شبانه ی تو گل خواهد کرد بر دیواره های بی روزن و سیاه ؛
مثل گیاهی رونده , پل می شود بین تو و عمق ِ بی دلیل چاه …
آن روز منیژه …
آن روز پایان تمام داستان ها هم که دگرگونه شود , تو همانی !
تو همانی که همیشه بودی !
یک افسون ِ بی دریغ
ایستاده تا نهایت شب
تکیه زده بر دروازه های روشن صبح
…
___________________________________
تقدیم به فخرالسادات , به فاطمه , به لیلی , به نسرین , به ژیلا , به عاطفه , به الهه , به زهرا , به مهدیه , به پرستو , به مهسا , به عطیه , به زینب , ….
به تو که نامت هرچه هست آبروی منیژه ای …
به او , که شبانه به خانه اش ریختند و اندوه فرزند را تاب نیاورد و دلش در میان سینه اش فرو ریخت که ریخت …
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
RSS feed for comments on this post. TrackBack URI
بیژن به دستبوس میاد یا رستم؟
بیگاهها هم وردپرسی شد، از آن خانه که بیرونش کردند
دیدگاه توسط bigahha — نوامبر 15, 2010 @ 20:58
بیژن جای خود داره …
رستم !
با تاکید رستم !
.
.
.
من که به شخصه خوشحالم عدو سبب خیر شد و هم سایه شدی !
اونجا آرشیوتون امنیت نداشت !
اونهم آرشیو تخصصی تو و حسین !
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 15, 2010 @ 21:05
لطف دارید شما
دیدگاه توسط م.م.ب — نوامبر 21, 2010 @ 11:00
سپاس مهرت عزیزمهربان
منیژه مفتخر خواهد شد بی تردید در شکوه استادگی فرزندانش
فردای سبز سرزمینمان را رقم خواهیم زد همه با هم
ما بی شمارها
دیدگاه توسط محتشمی — نوامبر 15, 2010 @ 21:57
فکر نمی کردم این کلمات حقیر عطر قدم های » منیژه » رو بگیره …
تعظیم …
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 16, 2010 @ 20:25
ديشب بعد مدتها بي تفاوتي ، جوش آورده بودم مهتاب ! وقتي يكي گفت بالاخره اين رئيس اين دولته و بايد بهش احترام گذاشت ! كلي دادوبيداد كردم ، كلي حرص خوردم ! كلي حرف زدم و نتيجه ش اين شد كه تحت هر شرايطي متنفرم ازش و نميتونم قبولش كنم ! اون كسي كه اين حرف رو زد فهميد با چه ديوونه اي طرفه ! دلم هواتو كرده بود ديشب !
دیدگاه توسط سهبا — نوامبر 16, 2010 @ 04:35
واقعا این آدم ؛ » این » آدم با این ادبیات سخیف و ذهن بیمار و نگاه کثیف ارزش احترام گذاشتن داره ؟
حق داشتی نرگس جان …
از هر چیزی بشه بی تفاوت گذشت از این نمی شه گذشت که آدم ها به عمد گوش هاشون رو بگیرن و چشم هاشون رو ببندن …
قربون دلت …
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 16, 2010 @ 20:29
آن روز كه پايان همه قصه هاست ….
قصه ناله هاي دور …
قصه شب هاي وهم
قصه گريه هاي كهنه
قصه يك ديوار … كه روزي فرو خواهد ريخت ….
بي پايان نيست هيچ حكايتي … حكايت پايان خوشتر اين روزهاي پليد …..
دیدگاه توسط میکائیل — نوامبر 16, 2010 @ 06:44
…
بی پایان نیست …
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 16, 2010 @ 20:31
…چراهروقت میام اینجا با بغض و گریه میرم بیرون…
…تو صوتی از اصوات غریبانه آزادی این مملکتی…
…تو ذکری…ذکر شور و شعور…تو همون مه ای…مهتاب شبی…
دیدگاه توسط مامانگار — نوامبر 16, 2010 @ 06:57
قربون چشم هات مامانگار …
من .. من .. من ..
من ریگ های شرم زده ی سعی ِ صفا و مروه ی منیژه ام …
…
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 16, 2010 @ 20:35
کاشکی این روزا تموم می شدن…
من فکر کنم ما تا آخر عمر مدیون این فخرالسادات ها و نسرین ها و شیواها باشیم…
دیدگاه توسط شکوه — نوامبر 16, 2010 @ 17:07
کاش تموم شن …
کاش …
اونوقت ما عهد می بندیم بار این دین رو روی شونه های خسته مون بکشیم تا آخر عمر …
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 16, 2010 @ 20:38
این نیز بگذرد …
دیدگاه توسط م . ح . م . د — نوامبر 17, 2010 @ 06:49
مرسي مهتاب خيلي خوب بود … پي نوشت دوم هم جان آدم رو فشرده ميكنه … تمومي نداره؟؟؟
دیدگاه توسط سعيده — نوامبر 17, 2010 @ 08:12
مرسی سعیده …
رو نظرت جدی و حرفه ای حساب می کنم
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 18, 2010 @ 23:44
عكس هم شاهكاره با متنت
دیدگاه توسط سعيده — نوامبر 17, 2010 @ 08:12
روزی ماه به چاه خواهد آمد مهتاب عزیزم….روزی که دور نیست…دیر نیست…روزی که خواهد دید چشمهای ملتهب این روزهای ما….ترجیح میدم اینجوری با قطعیت حرف بزنم تا با ای کاش و شاید…
چه بغضی مهمون حنجره ی ساکتم کردی مهتاب…همون عکس کافی بود برای تر شدن چشمم…شاخه ی سبزی که میون اونهمه سیاهی خودش رو به نور رسونده…و سبزه..تا همیشه…و منیژه ها منتظرند…
دیدگاه توسط الهه — نوامبر 17, 2010 @ 08:38
be omide on roz….<3
دیدگاه توسط crazy — نوامبر 20, 2010 @ 22:23
زنی که دیگر زنها
تن هایی بودند
در کنارش تنها…
دیدگاه توسط الهه — نوامبر 21, 2010 @ 10:19
ارش صادقی!دانشجوی ارشد فلسفه… دانشگاه من! دانشکده ی من! واااای مهتاب من این سکوت نکبتی رو چطور تحمل کنم؟چطور فردا برم تو اون دانشکده ی لعنتی واااای … چرا ما اینقدر ذلیل شدیم؟…
دیدگاه توسط محبوبه — نوامبر 22, 2010 @ 16:42
…
……..
نه محبوب …
ذلیل نشدیم …
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 25, 2010 @ 20:33
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تورا
که با هزار سال بارش شبانه هم
دل تو وا نمی شود
….
انگار یه داستان بی انتهاست
دیدگاه توسط باران بهار — نوامبر 25, 2010 @ 12:43
که با هزار سال بارش شبانه هم …
… وا نمی شود
دیدگاه توسط مهتاب — نوامبر 25, 2010 @ 20:34
همیشه سبز باشی
دیدگاه توسط هوشنگ — ژانویه 17, 2011 @ 11:58