تب ِ ماه

ژوئیه 8, 2011

ماه ِ من هنوز تب دارد

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 19:05

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

تب ِ ماه در بلاگ اسکای

فوریه 6, 2011

روی من کلیک کن !

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 01:46

روی من کلیک کن !

 دل دل ِ بهانه گیر کوچکم

سوز ِ این هوای پیر

سالهاست

بر تنت

تازیانه می زند

بغض تازه ای میان سینه ات

جان گرفته و مدام

ساز تازه می زند

روی من کلیک کن !

غنچه ی غنوده زیر ِ خشکسالی ِ بهار

خاطرات

 روی شانه های خسته و خمیده ات

لحظه لحظه

قاب می شود

پشت پلک های نیمه بسته ات

قطره قطره

آب می شود

لرزش ِ خطوط ِ انتهایی لب ات

برق ِ چشم های خیره  و تر ات

هر کدام

صد ترانه می شود

هرکدام درسکوت

قطع نامه می شود

 …

روی من کلیک کن !

زخمی ِ رها شده میان سایه ها

زیر ضربه های تلخ و آشنا مچاله می شوی

روی سرخ گونه ی امید

 تارهای خشمگین ِ چنگ را

  زخمه های بی قرار می زنی

مثل مادری کنار گاهوار کودک خیالی اش به ترجمان ِ آه

لای لایِ نا تمام می کشی

روی من کلیک کن !

جان ِ جان ِ خسته ام

دل  دل ِ بهانه گیر ِ کوچک و شکسته ام

حرف ِ تازه ای برای از تو گفتنم نمانده است

ناگزیر ,

روی » من » کلیک کن …

________________________

پ.ن

به مناسبت ایام الله ِ انفجار ِ نور ! :
 »  مصاحبه با تاریخ  «>>> کامنت شماره دوازده  

فوریه 3, 2011

این » دینگ » دوستداشتنی !

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 16:30

دست خودمان نیست ! یادمان می رود .

وقتی هزار مدل بالا و پایین شوی خودت را هم یادت می رود .

یادت می رود گوشه ی کاغذ مفاتیح اش یادداشت نوشته بودی و صد و چند بار تکرار ِ اذکار جادویی ِ زندگی زیر و رو کن , که باورش داشت را مسخره کرده بودی که : » به جای این ورد ها یک بار بگو دوستت دارم ! » . یادت می رود که یک شب تا صبح کلاس اس ام اس بازی برایش دایر کردی و دست آخر هم پتو را کشید روی سرش به نشانه  اعتراض که : » برو , ولم کن ! من این بازی ها را یاد نمی گیرم ! » . یادت می رود وقتی بی حوصله به خانه برگشتی ,  مثل دخترکی شرّ و مرموز گوشه ی مبل لم داده بود و سرش توی گوشی فرو رفته بود و خنده ات گرفته بود که » خبری شده ؟ عاشق شدی ؟ » .

 یادت می رود و کپه ی زندگی ات را می گذاری و نصفه شب گوشی خمیازه می کشد که : دینگ گ گ !

 غر می زنی که : مرگ گ گ !

زیر چشمی اس ام اس را می خوانی : » صد و بیست و چهار بار دوستت دارم ! «

لب و لوچه ات را کج میکنی : هووووق !

زیر اس ام اس را می خوانی : فرستنده : ما … ما … ن ! / ما … مان ؟؟؟ / مامان !

و تا صبح گوشی را مثل یک کتاب تحریف نشده ی آسمانی در آغوش می گیری و پلک نمی زنی …

بعد تر , اس ام اس می شود پر کردن لحظه های خانه نشینی و تنهایی مامان , می شود حل کردن ِ جدول ناتمام اش وسط خیابان , می شود لیست خرید , جوک , سرتیتر روزنامه و اخبار مهم سیاسی , می شود کجایی ها و دلم شور می زند ها , می شود محکم باش ها و نگران نباش ها , می شود فحش های آب دار , شوخی های بالای هجده سال ! , می شود بحث های بی انتها برای آدم شدن تو و ریختن آب پاکی برای آدم نشدن ها , می شود اس ام اس خالی و اشتباهی , می شود تمرین چگونه فینگلیش نوشتن ها , می شود وسط کار و کلاس ریسه رفتن ها  , می شود پر کشیدن تا رسیدن به خانه , می شود دو نقطه / دَش / ستاره !  می شود علامت سوال برای هر ستاره , می شود …

می شود دوستت دارم ها …

بعد از سال ها یخ ِ حوض کاشی کاری قدیمی ِ دل و زبان را شکستن و دوستت دارم ها …

________________________________

پ.ن
این پست تقدیم به مامان نرگس  , که  با جادوی مادرانه ش باعث شد » این دینگ دوستداشتنی » رو بعد از مدت ها بالاخره بنویسم !

ژانویه 25, 2011

امراض ناشناخته ی من !

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 19:32

این چنین نسل درب و داغونی هستیم ما ! و همانطور که » کسی به فکر گل ها نیست و کسی به فکر ماهی ها نیست و کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد » … ؛ کسی هم به فکر امراض ناشناخته ی ما نیست !

ما کودکی مان زیر ِ پله گذشت . نه اینکه دخترک کبریت فروش بودیم و کبریت هامان فال حافظ هم داشت و جای خواب نداشتیم . نه !  پناهگاه از خانه ی ما دور بود و زیر پله ها و توی زیرزمین پناه می گرفتیم چون تا می خواستیم نصفه شبی با صدای آژیر از خواب بیدار شویم و از ترس و ایضا سرما دم ِ دستشویی صف ببندیم و لباس بپوشیم و توی آن هیر و ویر و خاموشی کفش هامان را پیدا کنیم و بدویم و بدویم تا سر ِ کوه ِ پناهگاه برسیم ؛ حتما صدام ِ خیلی جنایتکار ِ بی پدر که نظیرش را اینجا نداریم چون اینجایی ها بعضی وقت ها چند تا چند تا پدر دارند , ما را با دوربینی که من همیشه فکر می کردم تا ته خانه ی ما را با آن می بیند , رصد می کرد و با پنج تا کیو کیو کار ما را می ساخت . تازه حتما بین راه من یادم می آمد که عروسکم را جا گذاشته ام و زق زق می کردم که وای عروسک شهیدم م م … و بابا محبور می شد برگردد تا صدای نحس من را بخواباند و اگر آنوقت دو تایی زیر آوار می ماندند من چه خاکی به سرم می ریختم تمام عمر ؟! اقلا الان می گویم تقصیر من نبود و گلبول های سفید خونش شرف نداشتند !

خلاصه اینجوری ها بود که ما با لالایی ِ زنده باد ها و مرده باد ها و آژیرها بزرگ شدیم و یک شب که نشسته بودیم پای کامپیوتر , صدای مهیبی ما را تا مرز آبروریزی پیش برد و با این هیکل لال مونی گرفته بودیم و نمی توانستیم از جایمان جم بخوریم و ببینیم که آیا » اینک آخر الزمان » شده است یا چیزی در مایه های هیولای سیاهرنگ » لاست » پشت پنجره مان ظاهر شده یا چه ؟!  فقط به ذهن کرم خورده مان خطور کرد که بالاخره آنقدر فک گشادشان را نبستند تا حمله ی هوایی شد و الان است که کارمان تمام شود بدون اینکه حتی توانسته باشیم آن برگه ای که رویش انگشت کوبیده بودیم را هم پس بگیریم و …. آه مامان ! وصیت می کنم اگر از بنیاد شهید آمدند مرا از تو بخرند , جنازه ام را بر فرق سرشان بکوبان !

.

.

.

 + پریویزلی آن تهران +

 

ژانویه 20, 2011

بلوف !

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 16:42

پُک می زنم به دلم

دو جفت نگاه ِ گُر گرفته رو به روی آینه

یک مثنوی خاطره توی سینه …

………………………………… یادم تو را فراموش !

اینجا کمی بعد از میلاد اندوه

جیرجیرکی مصلوب

زیر شهاب باران ظلمت …

………………………………… یادم تو را فراموش !

داشتم درد را ترجمه می کردم

واژه های عاصی و شورشگر

جمله های مغموم …

………………………………… یادم تو را فراموش !

به گزارش سازمان هواشناسی

بارش علامت سؤال انبوه

حق تقدم به انحراف از خیال لغزنده …

………………………………… یادم تو را فراموش !

این کلمات بی اعتماد

که جان می دهند در مصاف با کاغذ 

یعنی تمام دار و ندار من …

………………………………… یادم تو را فراموش !

 

ژانویه 14, 2011

فرشته ی کوچکِ آزادی

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 14:26

هوا سرد بود , دمپایی های کوچولو لخ لخ روی زمین کشیده می شد و دو قدم یه بار جا می موند .
کوزت دست هاش رو یکی در میون ها می کرد . بین راه , روی نقطه ی مکث همیشگی ؛ عروسکی با لباس پر چین و موهای بلند از پشت ویترین یه مغازه بهش لبخند می زد . کوزت اونقدر با حسرت به چشم های تیله ای عروسک زل زد تا بالاخره یه روز مردی که دورادور مراقب دل کوچولوش بود آمد … بالاخره آمد و اشک هاش رو پاک کرد , پریشونی موهاش رو نوازش کرد , عروسک رویاهاش رو بهش هدیه داد و از دست تناردیه ها نجاتش داد.
.
.
.
هوا سرد بود . دست هام تو بغل جیب هام هم داشت یخ می زد .  جلوی ویترین یه مغازه خشک شده بودم . گرمای قلابی نفس هام تصویر پشت شیشه رو محو و پیدا می کرد. چندبار صفر های روی اتیکت کوچولو رو شمردم . بیست و پنج ؛ یک , دو , سه , … چهار ! » نه خدایااااا ! نمی شه ! یه صفرش رو کم کن ! » . دلم رو زدم به در و دیوار و سرک کشیدم توی مغازه . 

: آقا ببخشید !؟ اشکال نداره اون فرشته کوچولو رو از نزدیک ببینم ؟

( آقایی در کار نبود ! در حقیقت بود ولی جایی در حوالی سقف , چیدمان قفسه ها رو مرتب می کرد ) 

: فقط می خوام ببینم ها ! نمی تونم بخرمش ! 
 _ خواهش می کنم ! هرچقدر دوست دارید ببینیدش !

تقریبا توی دلم گفتم : کاش می شد بوسیدش !
تحقیقا شنید و گفت : اشکالی نداره ! ببوسیدش !
: آخه …. نمیشه که ! سرخ می شه ! 

زمان زیادی گذشت . داشتم از خجالت بخار می شدم ولی نمی تونستم دست بکشم , چشم بردارم , دل بکنم … 
_آقا !؟ می شه یه خواهشی کنم ؟ می شه این رو به هرکس فروختید بهش بگید اسمش : » فرشته ی آزادی » یه !؟ 
آقای بالای نردبون اومد پایین ! هر لحظه ممکن بود اون روش بالا بیاد و مثل یه دیوونه پرتم کنه بیرون ولی … خیره نگاه کرد و آروم گفت : حتما ! قول می دم ! یادم می مونه : » فرشته ی آزادی» …

مثل یه دختر بچه پریدم بالا . تمام راه رو دویدم . بلند بلند خندیدم … 
انگار که مردی فرشته ی کوچک آزادی رو بدون هیچ صفری بهم فروخته بود … 
انگار که خود ِ آزادی رو بی هیچ منتی بهم بخشیده بود … 

 

ژانویه 7, 2011

گمشده

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 21:29

باران که ببارد ,

تازه دلم ابری می شود !

 یادم رفت …

یادم رفت پشت سرت آب بریزم

توی جیبت هم که آدرس دست هایم را جا نگذاشتم

پلیس های شهر هم که مترسک شده اند

آخر گم شدی … 

 گم شدی و هیچ روزنامه ای آگهی ترحیم مرا برای پیدا شدنت , چاپ نخواهد کرد !

Older Posts »