وقتی هزار مدل بالا و پایین شوی خودت را هم یادت می رود .
یادت می رود گوشه ی کاغذ مفاتیح اش یادداشت نوشته بودی و صد و چند بار تکرار ِ اذکار جادویی ِ زندگی زیر و رو کن , که باورش داشت را مسخره کرده بودی که : » به جای این ورد ها یک بار بگو دوستت دارم ! » . یادت می رود که یک شب تا صبح کلاس اس ام اس بازی برایش دایر کردی و دست آخر هم پتو را کشید روی سرش به نشانه اعتراض که : » برو , ولم کن ! من این بازی ها را یاد نمی گیرم ! » . یادت می رود وقتی بی حوصله به خانه برگشتی , مثل دخترکی شرّ و مرموز گوشه ی مبل لم داده بود و سرش توی گوشی فرو رفته بود و خنده ات گرفته بود که » خبری شده ؟ عاشق شدی ؟ » .
یادت می رود و کپه ی زندگی ات را می گذاری و نصفه شب گوشی خمیازه می کشد که : دینگ گ گ !
غر می زنی که : مرگ گ گ !
زیر چشمی اس ام اس را می خوانی : » صد و بیست و چهار بار دوستت دارم ! «
لب و لوچه ات را کج میکنی : هووووق !
زیر اس ام اس را می خوانی : فرستنده : ما … ما … ن ! / ما … مان ؟؟؟ / مامان !
و تا صبح گوشی را مثل یک کتاب تحریف نشده ی آسمانی در آغوش می گیری و پلک نمی زنی …
بعد تر , اس ام اس می شود پر کردن لحظه های خانه نشینی و تنهایی مامان , می شود حل کردن ِ جدول ناتمام اش وسط خیابان , می شود لیست خرید , جوک , سرتیتر روزنامه و اخبار مهم سیاسی , می شود کجایی ها و دلم شور می زند ها , می شود محکم باش ها و نگران نباش ها , می شود فحش های آب دار , شوخی های بالای هجده سال ! , می شود بحث های بی انتها برای آدم شدن تو و ریختن آب پاکی برای آدم نشدن ها , می شود اس ام اس خالی و اشتباهی , می شود تمرین چگونه فینگلیش نوشتن ها , می شود وسط کار و کلاس ریسه رفتن ها , می شود پر کشیدن تا رسیدن به خانه , می شود دو نقطه / دَش / ستاره ! می شود علامت سوال برای هر ستاره , می شود …
می شود دوستت دارم ها …
بعد از سال ها یخ ِ حوض کاشی کاری قدیمی ِ دل و زبان را شکستن و دوستت دارم ها …
________________________________
پ.ن
این پست تقدیم به مامان نرگس , که با جادوی مادرانه ش باعث شد » این دینگ دوستداشتنی » رو بعد از مدت ها بالاخره بنویسم !
این چنین نسل درب و داغونی هستیم ما ! و همانطور که » کسی به فکر گل ها نیست و کسی به فکر ماهی ها نیست و کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد » … ؛ کسی هم به فکر امراض ناشناخته ی ما نیست !
ما کودکی مان زیر ِ پله گذشت . نه اینکه دخترک کبریت فروش بودیم و کبریت هامان فال حافظ هم داشت و جای خواب نداشتیم . نه ! پناهگاه از خانه ی ما دور بود و زیر پله ها و توی زیرزمین پناه می گرفتیم چون تا می خواستیم نصفه شبی با صدای آژیر از خواب بیدار شویم و از ترس و ایضا سرما دم ِ دستشویی صف ببندیم و لباس بپوشیم و توی آن هیر و ویر و خاموشی کفش هامان را پیدا کنیم و بدویم و بدویم تا سر ِ کوه ِ پناهگاه برسیم ؛ حتما صدام ِ خیلی جنایتکار ِ بی پدر که نظیرش را اینجا نداریم چون اینجایی ها بعضی وقت ها چند تا چند تا پدر دارند , ما را با دوربینی که من همیشه فکر می کردم تا ته خانه ی ما را با آن می بیند , رصد می کرد و با پنج تا کیو کیو کار ما را می ساخت . تازه حتما بین راه من یادم می آمد که عروسکم را جا گذاشته ام و زق زق می کردم که وای عروسک شهیدم م م … و بابا محبور می شد برگردد تا صدای نحس من را بخواباند و اگر آنوقت دو تایی زیر آوار می ماندند من چه خاکی به سرم می ریختم تمام عمر ؟! اقلا الان می گویم تقصیر من نبود و گلبول های سفید خونش شرف نداشتند !
خلاصه اینجوری ها بود که ما با لالایی ِ زنده باد ها و مرده باد ها و آژیرها بزرگ شدیم و یک شب که نشسته بودیم پای کامپیوتر , صدای مهیبی ما را تا مرز آبروریزی پیش برد و با این هیکل لال مونی گرفته بودیم و نمی توانستیم از جایمان جم بخوریم و ببینیم که آیا » اینک آخر الزمان » شده است یا چیزی در مایه های هیولای سیاهرنگ » لاست » پشت پنجره مان ظاهر شده یا چه ؟! فقط به ذهن کرم خورده مان خطور کرد که بالاخره آنقدر فک گشادشان را نبستند تا حمله ی هوایی شد و الان است که کارمان تمام شود بدون اینکه حتی توانسته باشیم آن برگه ای که رویش انگشت کوبیده بودیم را هم پس بگیریم و …. آه مامان ! وصیت می کنم اگر از بنیاد شهید آمدند مرا از تو بخرند , جنازه ام را بر فرق سرشان بکوبان !
هوا سرد بود , دمپایی های کوچولو لخ لخ روی زمین کشیده می شد و دو قدم یه بار جا می موند .
کوزت دست هاش رو یکی در میون ها می کرد . بین راه , روی نقطه ی مکث همیشگی ؛ عروسکی با لباس پر چین و موهای بلند از پشت ویترین یه مغازه بهش لبخند می زد . کوزت اونقدر با حسرت به چشم های تیله ای عروسک زل زد تا بالاخره یه روز مردی که دورادور مراقب دل کوچولوش بود آمد … بالاخره آمد و اشک هاش رو پاک کرد , پریشونی موهاش رو نوازش کرد , عروسک رویاهاش رو بهش هدیه داد و از دست تناردیه ها نجاتش داد.
.
.
.
هوا سرد بود . دست هام تو بغل جیب هام هم داشت یخ می زد . جلوی ویترین یه مغازه خشک شده بودم . گرمای قلابی نفس هام تصویر پشت شیشه رو محو و پیدا می کرد. چندبار صفر های روی اتیکت کوچولو رو شمردم . بیست و پنج ؛ یک , دو , سه , … چهار ! » نه خدایااااا ! نمی شه ! یه صفرش رو کم کن ! » . دلم رو زدم به در و دیوار و سرک کشیدم توی مغازه .
: آقا ببخشید !؟ اشکال نداره اون فرشته کوچولو رو از نزدیک ببینم ؟
( آقایی در کار نبود ! در حقیقت بود ولی جایی در حوالی سقف , چیدمان قفسه ها رو مرتب می کرد )
: فقط می خوام ببینم ها ! نمی تونم بخرمش !
_ خواهش می کنم ! هرچقدر دوست دارید ببینیدش !
تقریبا توی دلم گفتم : کاش می شد بوسیدش !
تحقیقا شنید و گفت : اشکالی نداره ! ببوسیدش !
: آخه …. نمیشه که ! سرخ می شه !
…
زمان زیادی گذشت . داشتم از خجالت بخار می شدم ولی نمی تونستم دست بکشم , چشم بردارم , دل بکنم …
_آقا !؟ می شه یه خواهشی کنم ؟ می شه این رو به هرکس فروختید بهش بگید اسمش : » فرشته ی آزادی » یه !؟
آقای بالای نردبون اومد پایین ! هر لحظه ممکن بود اون روش بالا بیاد و مثل یه دیوونه پرتم کنه بیرون ولی … خیره نگاه کرد و آروم گفت : حتما ! قول می دم ! یادم می مونه : » فرشته ی آزادی» …
…
مثل یه دختر بچه پریدم بالا . تمام راه رو دویدم . بلند بلند خندیدم …
انگار که مردی فرشته ی کوچک آزادی رو بدون هیچ صفری بهم فروخته بود …
انگار که خود ِ آزادی رو بی هیچ منتی بهم بخشیده بود …
…