تب ِ ماه

دسامبر 31, 2010

خیابان خوانی 2

Filed under: تب ِ ماه, خیابان خوانی — مهتاب @ 22:00

چند متر زیر زمین

پسر جوانی خودش رو وسط واگن شلوغ میندازه . تلوتلو خوران گوشه ای آروم می گیره . همه ی نگاه ها به سمت کاغذ ِ توی دست های مشت شده ش بر می گرده .

 کاغذ رو به زور بالا نگه داشته , تعادلش رو به زور روی زانو های خمیده ش نگه داشته , بغض محوش رو به زور توی گلو … نمی دونم !

زنی بچه ش رو به سینه می چسبونه , دختری نگاهش رو به سمت پنجره ی بدون تصویر برمی گردونه , دستی دکمه های بسته رو با پیچشی بی هدف باز می کنه ,

بازدمی عمیق ,  شبیه ِ » آه » زیر سقف کوتاه و خاکستری  بخار می شه …

لحظه ای و شاید کمتر از لحظه ای , جریان گرمی از میان هویت های عایق و رسانا عبور می کنه و به لب های خاموش و دست های برافراشته ی گوشه واگن می رسه …

کاغذ مچاله شده دست به دست می گرده , نوشته های روی کاغذ بارها بلند خونده می شه : » شارژ ایرانسل دو هزار و پونصد تومن ، همراه اول پنج تومن … «

_» مسافران گرامی , ایستگاه پایانی می باشد » …  و همه به ناگاه فروشنده ی دوره گرد شده اند ! _ 

حرکات غیر ارادی عضلات اون صورت معصوم پایین پله برقی نامفهوم و نامفهوم تر می شه و کسی نمی فهمه بالاخره بین باز و بسته شدن لب های خشکش لبخندی نقش

می بنده … یا نمی بنده !؟

***

درست روی زمین

پسر جوان تری کنار جدول زانو می زنه . مقوای سفیدی که دور گردنش انداخته رو پاره می کنه …

از جایی حوالی نقطه ی تنهای » حراج » …

سرش رو بین دست هاش می گیره و جیغ می کشه , جیغ می کشه , جیغ می کشه :

» حراج ! حراج ! حراج ! حراج … «

روی زمین مچاله می شه . کلماتش کم کم به یه فریاد گنگی بدل می شه . بطری آب رو گوشه ای پرت می کنه و مثل یه قربانی دست و پا می زنه …

پیاده رو پر از نگاه می شه , پر از بغض , پر از نُچ های کش دار , پر از قدم های تند

– خونه ت کجاست ؟

: جهنم ! جهنم ! جهنم ! جهنم !

با اسم مادرش از جا بلند می شه . مادری که چند متر زیر زمین دونات های تازه ش رو فروخته و چیزی نمونده که سر برسه …

جمعیت به سرعت پراکنده می شه و مقوای تکه تکه شده لای شمشاد ها جا می مونه …

______________________________
پ.ن
– اگر کسی نان شما را بگیرد با همین کار آزادی شما را هم گرفته است . اگر کسی آزادی شما را برباید ,  مطمئن باشید که نان شما نیز در معرض تهدید است زیرا دیگر نان شما وابسته به خود شما و مبارزه ی شما نیست , بلکه وابسته به میل ارباب است . » آلبر کامو «
.
.
_وقتی که بمیرم , به بهشت خواهم رفت ؛ چون روی این زمین در جهنم زیسته ام .»یادگار ویتنام . «1967 

46 دیدگاه »

  1. و چه سخت باور ميكنيم … كه آزادي نه همان هوائي است كه روزي به درونمان فرو ميكشيم ….
    تا نفسي باشد …
    تا روزي ديگر باشد…
    تا زندگي باشد ….

    دیدگاه توسط میکائیل — ژانویه 1, 2011 @ 04:03

  2. زیبا و کامل و گویا…. درد رو فهمیدن لازمش درک درد و چشیدن مزشه.. چه جالب .. همگی این چند وقته دردها رو میفهمیم.!

    دیدگاه توسط مهدی — ژانویه 1, 2011 @ 09:02

    • شاید با درد یکی شدیم …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 2, 2011 @ 14:50

  3. حرفي هم ميزاري واسه گفتن مهتاب ؟

    دیدگاه توسط سهبا — ژانویه 1, 2011 @ 10:59

    • تو همیشه پر از حرف و شعری نرگس جان …
      حتی اگه هیچی نگی …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 2, 2011 @ 14:51

  4. حراجی انسانیت
    با تخفیف ویژه

    دیدگاه توسط سعید — ژانویه 1, 2011 @ 13:10

  5. وای…

    دیدگاه توسط شکوه — ژانویه 1, 2011 @ 17:14

  6. خیابان خوانی کار دردناکیه…خصوصا تو هوای سرد…راحت تره ببندی چشماتو…رد بشی…اما…نمیشه ندید
    پی نوشت هات عالی بود
    همه با هم داریم به قهقرا می ریم
    با لبخند ماسیده رو لبامون
    ته تهش سقوطه
    امروز دستفروش و فال فروش و سیگار فروش
    فردا من و تو
    سقوط اونها سقوط ماست
    افسوس که این رو دیر می فهمیم
    زمانی که کارد برسه به استخون

    دیدگاه توسط باران بهار — ژانویه 1, 2011 @ 18:32

    • کاش می شد ندید … اما نمی شه !
      » باهم به قهقرا می ریم
      با لبخند ماسیده رو لبامون … «

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 2, 2011 @ 14:53

  7. یاد سخنرانیا و مصاحبه تلویزیونی های اخیر (یکی) می افتم که هی دَهَک دَهَک
    می کرد..

    دیدگاه توسط باران بهار — ژانویه 1, 2011 @ 22:33

    • آدمای خوشه ای…یارانه ای…قسطی…وامی…

      دیدگاه توسط باران بهار — ژانویه 1, 2011 @ 22:36

    • ملت ایران … ملت ایران … ملت ایران … ملت ایران …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 2, 2011 @ 14:54

      • آدمای صف بسته جلوی بانک …
        واسه چندرغاز …

        دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 2, 2011 @ 14:58

  8. چه غمی نیست که دیده نشه … چه چیزی نیست که وجود نداشته باشه … مثل این سال نو که فقط واسه یه عده یه سیلی واسه سرخ نگه داشتنه صورتشون …
    اینکه بازهم یه قصه تکراریه ….
    هیچ چیز خالی نیست … نه به اون تصوری که میبینیم … در هم تنیده شدن …. غم هاو شادی ها … بسته به شرایط خودمون میبینیم … بسته به رنگ نگاهمون …
    اینکه سیاه باشه و یا سفید و یا خاکستری ….
    شاید تعریفش برای من و تو یکی باشه … اما نه برای همه ….

    دیدگاه توسط میکائیل — ژانویه 2, 2011 @ 16:27

  9. کشاورز با قدمای تند می رفتم که به کلاسم برسم
    همه ی پول خردم دو تا سکه ی صد تومنی بود که تو جیبم جیرینگ جیرینگ می کرد
    مجبور بودم تا سر فلسطین رو هم پیاده برم چون راننده تاکسیا تراول نمی گیرن
    خلاصه اینکه پول خرد نداشتم
    رفتم سمت یه صندوق صدقه که اون دو تا سکه رو بندازم توش…
    سکه ها که رفتن تو صندوق دیدم یه بچه ی دستمال فروش آویزون کیفم شده
    صدای شجریان از تو هندز فری نمی ذاشت صداشو بشنوم
    من چهره ی اونو می دیدم که داره کیف و کاپشنمو می کشه و می شنیدم:نگارا نگارا…این همه قهر و غضب چیست؟؟؟
    تند تند توضیح دادم که پول خرد ندارم
    اما ول کن نبود
    تا جداش می کردم از خودم دوباره دو قدم بعد می چسبید بهم
    وقتی که دید نه…انگار واقعا من بخرش نیستم یه لگد جانانه حوالم کرد
    اول عصبانی شدم
    برگشتم یه چیزی بگم که نگاهشو دیدم
    نفرت…نگاهش پر از نفرت بود

    دیدگاه توسط باران بهار — ژانویه 2, 2011 @ 16:34


    • ……
      خیلی تکون دهنده بود …
      با اینکه هر روز این داستان مکرر داره زیر آسمون این شهر تکرار می شه ولی بازم تکون دهنده ست …
      مرسی مهسا جانم که این تلنگر رو نوشتی …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 15:50

  10. زیرِ زمین در یک ساعت با آدم کاری می کند که روی زمین ممکن است سال ها با آدم نکند…

    دیدگاه توسط مونا — ژانویه 3, 2011 @ 15:21

    • شاید زیر زمین همه چیز فشرده ست …
      حتی هوا …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 15:51

  11. بهتره ساکت بشینم و احساساتتو بشنوم…
    با اونا جاری بشم… تا اینکه بخوام احساسم رو قاطی احساست کنم

    دیدگاه توسط pirate37 — ژانویه 4, 2011 @ 12:20

    • نه ساکت نشین …
      ترکیب حس قشنگ تو حس منو قابل تحمل می کنه …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 15:51

  12. چقدر تلخ بود مهتاب…حالم بد شد…
    تو رو خدا گاهی هم شاد بنویس…
    دل آدم میترکه هر وقت میاد و اینجا و همچین نوشته هایی رو میخونه…نمیخوام خودتو اذیت کنی و به زور چیزی بنویسی…قبول دارم که اگه اینجا هم خودمون نباشیم پس دیگه هیچ جا نمیتونیم…ولی میشه گاهی هم…دلت نمیخواد امتحان کنی؟…

    دیدگاه توسط حمید — ژانویه 4, 2011 @ 12:46

    • ببخش !
      دیگه غلط کردم !
      سعی می کنم دیگه دلت نترکه میای اینجا !

      تقصیر من نبود حمید …
      دیدن این دو تا تصویر در عرض چند ساعت , مثل یه پنچه ی بی رحم قلاب شد به روحم و منو غرق کرد دوباره …
      تقصیر من نیست …
      تقصیر ما نیست …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 15:55

      • این حرفا چیه حضرت مهتاب!؟…ما که هرچی بنویسی دوس داریم…
        بیشتر برای حال خودت گفتم…غم رو زیر ذره بین گذاشتن حلش نمیکنه…فقط بزرگترش میکنه…حداقل تو نگاهمون…

        دیدگاه توسط حمید — ژانویه 5, 2011 @ 14:13

  13. پی نوشت اولتو خیلی دوس داشتم…نان و آزادی…
    ولی از اونایی که بیشتر تاریخ خوندن شنیدم که هیچ جای تاریخ هیچ ملتی برای نان انقلاب نکرده…سرنوشت دنیارو گرسنه ها عوض نمیکنن…عاشقای آزادی عوض میکنن…برای همینه که غصه ام میگیره وقتی یه عده از گرسنگی مردم خوشحال میشن و فکر میکنن سفره خالی اینروزا سکوی پرتاب ملت به سوی آزادیه…

    دیدگاه توسط حمید — ژانویه 4, 2011 @ 12:53

    • گرسنگی مردم خوشحالی نداره ولی …
      من فکر می کنم گاهی سفره ی خالی سکوی پرتاب به سوی آگاهیه !
      آزادی نه ولی آگاهی چرا !
      آگاهی مردم بی چاره ای که فقط به کوتاه مدت فکر می کنن و به وعده ی پوچ و مبلغ تحقیر آمیزی دل خوش می کنن فقط برای گذران روزهای سخت زندگی شون …
      آگاهی اون دسته ای که حق طبیعی خودشون رو گم کردن و به این زندگی که زندگی نیست عادت کردن !
      آگاهی ِاون بخش قابل توجهی که هرچه تلاش می کنی حقیقت رو ببینن جوابشون به نفس های بریده ی تو اینه که » ما داریم زندگیمون رو می کنیم و به این کار ها کاری نداریم و به ما چه !؟ »

      ……..
      تلخه , دردناکه , خیلی دردناکه ولی گاهی لازمه تا چشم ها باز بشه …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 16:04

      • الان من همه ی این ها رو گفتم و رفتم بالا منبر ولی کافیه دوتا از این صحنه ها ببینم تا به کل داغون شم و بزنم زیر کاسه کوزه ی هرچی آرمان و آزادیخواهیه و بگم نخواستیم …
        در عمل طاقت نداریم …

        دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 16:07

        • آماده شده بودم یه چیزایی بگم که با این ادامه جوابت دیگه خودبخود منتفی شد!

          دیدگاه توسط حمید — ژانویه 5, 2011 @ 14:15

          • همچین گفتی «آماده شده بودم» , من عقب نشینی کردم و دستمو گرفتم جلو صورتم ! :دی
            خدا رحم کرد کلا ! :دی

            دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 5, 2011 @ 16:00

      • نه نيست .. منظورم جمله دومته .. ولي باهات موافقم بايد انقدر گفته بشه كه اين جمله : ما داريم زندگيمون رو ميكنيم و به ما چه و خب كه چي .. كمرنگ بشه

        دیدگاه توسط saeedemokhtarzade — ژانویه 11, 2011 @ 17:04

        • خب به گمانم این در بلند مدت وقتی به قول تو کمرنگ شد جاش رو به رنگ تازه ی آگاهی می ده کم کم … نه ؟

          دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 11, 2011 @ 21:02

  14. بارم که اینجا جای خصوصی نداره!
    پس رفاقت به چه درد میخوره!؟ این پرندو خفت کن بگو یکی برات بسازه دیگه!

    دیدگاه توسط حمید — ژانویه 4, 2011 @ 12:54

    • الان بخاطر اون نیم خطی که برام میل کردی با اون دردسر کلی شرمسار شدم !
      دیگه کلنگش رو زدم !
      دیگه کامینگ سون !
      D:

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 4, 2011 @ 16:06

      • » تماس با من » افتتاح شد !
        😀

        دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 5, 2011 @ 13:06

        • بابا بزن زنگو!…کاش خدا هم مثل تو بود و انقدر زود به خواسته های بنده هاش واکنش نشون میداد!…اگه کفر نبود از این به بعد جای مهتاب بهت میگفتم «ربی»!…
          البته بهتره اول یه تست کنم اگه مشکلی نداشت بعد بیام ابراز احساسات کنم!

          دیدگاه توسط حمید — ژانویه 5, 2011 @ 14:18

          • تست شد!…بی نقص و عالی!…مبارکه!

            دیدگاه توسط حمید — ژانویه 5, 2011 @ 14:24

            • =))

              من چی بگم به تو آخه ؟؟

              دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 5, 2011 @ 16:02

  15. che ghadr adam moteassef mishe… nakardan o bian az eslami ke sangesho be sine mizanan, edalate ejtemaiisho bechasban o ejra konan….aman az efrat…aman az jah talabi

    دیدگاه توسط crazy — ژانویه 4, 2011 @ 20:12

  16. سلام مهتاب بانو … داشتم رد میشدم گفتم یک سلام بدم … دارم میرم بیرون میام میخونمتون … 4کریم

    دیدگاه توسط م . ح . م . د — ژانویه 6, 2011 @ 15:21

    • سلام م.ح. م. د !
      یه رد درست درمونی مثل هانسل و گرتل از خودت بذار گمت نکنیم خب !
      ما بیشتر !
      😉

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 6, 2011 @ 20:21

  17. حالم مثل بيشتر روزهايي كه از پله هاي مترو ميامدم بالا … با يه گلوي باد كرده و سردرد و احيانا دست نوشته اي كه هميشه ته كيفم گم ميشد .. حرفي براي گفتن نيست .. از واقعيت زهرمار كه چيزي واضح تر نيست … كامنتم فقط براي اينه كه نمي دونم چه جوريه كه نوشته هات منظورم دقيقا توصيفاته عين فيلم برداري مستند وسط معركه است .. اين خوبه خيلي خوبه قبلا هم بهت گفتم

    دیدگاه توسط saeedemokhtarzade — ژانویه 11, 2011 @ 16:50

    • مرسی سعیده ی عزیزم …
      مرسی …
      اگه واگویه های این گلوی ورم کرده ی مشترک خوب از آب درآمده باشه یه کم تسکینه …
      گرچه کوتاه مدت و موقت …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 11, 2011 @ 21:07

  18. و اينكه اين پي نوشت ها بدجور خوب بود

    دیدگاه توسط saeedemokhtarzade — ژانویه 11, 2011 @ 17:00

    • و این پی نوشت ها تقدیم به تو و امثال تو که اینجا کنارم هستید و بدجوری خوب می فهمید …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژانویه 11, 2011 @ 21:08


RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

برای شکوه پاسخی بگذارید لغو پاسخ