تب ِ ماه

ژوئیه 24, 2010

نقطه , ته خط !

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 19:08

کنج یک کافه ی متروک

دل دل ِ یک ساز ناکوک …

نقطه , ته خط !

من دیر کرده بودم  , تو نشسته بودی

تیک تاک , دنگ !

من به شوق دویده بودم , تو ندانسته بودی

بین راه پایم گیر کرده بود به «هیچ» !

افتاده بودم …

آخ !

_ جاییت شکست ؟

: به گمانم … دلم !

دستت را دراز کرده بودی

اشک هایم برای کمتر از لحظه ای بوی شانه هایت را گرفته بود

برخاسته بودم

_ حواست کجاست دختر ؟

_ حواسم کجا بود ؟ _

کافه دار داد زده بود : حواستان کجاست خانم ؟

حواسم ؟؟

مچ پای چپم تیر می کشید

درست تا زیر سینه

صد بار گفته بودم من از قایم باشک بدم می آید !

از میان انگشت هایم دزدکی نگاهت کرده بودم

: ده , بیست , سی , چهل  … برگرد !

همیشه پشت تمام پیچ ها کسی هست برای برنگشتن

و  کسی ؛ که پلک هایش از فرط امیدی پوچ تیر بکشد

تف !

هفتاد , هشتاد , نود , صد

جر زدی !

بیرون دلم قبول نبود !

جر زدی !

قهر , قهر تا روز ِ …

تا روز ِ …

لعنتی !

خدایا ! لطفا همین امروز قیامتت را برپا کن !

ساک ساک !

23 دیدگاه »

  1. خوشم اومد

    دیدگاه توسط neda — ژوئیه 24, 2010 @ 19:16

    • آخ چقدر خوب شد که تب ماه پشت میله هام رو نبستم که پیدات کنم …

      دیدگاه توسط مهتاب — ژوئیه 24, 2010 @ 19:46

  2. 1. اين عكسه ممُل با اون اشك هاي گوله گولش منو برد به عالم بچگي و …
    2. هرچند تو از قايم باشك بدت مياد، اما من هميشه كنار آي ديم مي نويسم:
    زندگي يك قايم باشك بيشتر نيست، يكي چشم مي گذارد و يكي براي هميشه مي رود

    دیدگاه توسط saeedemokhtarzade — ژوئیه 24, 2010 @ 19:46

    • دیدگاه توسط مهتاب — ژوئیه 24, 2010 @ 19:58

  3. سلام…خوبی؟
    اصلن این قایم باشک برای اینه که از قبلت بره بیرون…وگرنه چرا چشم گذاشتن؟
    این عکس ممل خیلی خوب بود یاد قدیما افتادم

    دیدگاه توسط حامد — ژوئیه 24, 2010 @ 20:07

  4. از وقتی فیلتر شدی یه کمی سخته بلاگت رو ببینم … ولی باز هم از هر راهی که تونستم و میتونم به بلاگت میرسم . . . و میخونم …

    دیدگاه توسط مهدی — ژوئیه 25, 2010 @ 14:12

    • قاعدتا نباید فیلتر باشم ! نمی فهمم چه خبره !؟

      لطف می کنی مهدی جان … زیاد !

      دیدگاه توسط مهتاب — ژوئیه 28, 2010 @ 17:58

      • نمیدونم . . اما چند باری که کلآ وردپرس رو باز میکردم با صفحه آشنای فیلرینگ مواجه میشدم . اما الان راحت بلاگت رو باز کردم . مرسی از اینکه به بلاگ من سرزدی. :دی

        دیدگاه توسط مهدی — ژوئیه 29, 2010 @ 11:08

  5. میدونی…
    اول تو جر زدی!چرا از لای انگشتات دید میزدی اونو…بهش اطمینان نداشتی؟شاید واسه این رفت که بره که اون حس کرد تو جر میزنی و بهش اعتماد نداری…واسه همین رفت بیرون دلت…
    هر دوی شما جر زدید…
    او با شک قایم نشد…اون بدون شک فقط به رفتن فکر میکرد..چون تو با شک چشم گذاشتی…
    ===========================================
    با وجود این که شدیدا از خاطرات حرف میزنم و آدم خاطره بازی هستم و دلم پر میکشه به اون روزای خوب و اون کارتون ها…ولی ممل رو نشناختم!
    دنیای اون روزای من بهتر از دنیای این روزای منه…
    ————————————————-
    گفتی از قایم باشک بدم میاد..یاد این افتادم :
    من از بازی هفت سنگ هم بدم میاد..میترسم انقدر سنگ
    رو سنگ بذاریم که بین مون دیوار بشه…
    بیا لی لی بازی کنیم ! که تو هرجا رفتی دوباره برگردی پیشم !

    دیدگاه توسط SHAYAN — ژوئیه 25, 2010 @ 15:03

  6. اشکا اینجوری چیلیک چیلیک روون میشن 😥

    پشت تمام پیچ ها…

    دیدگاه توسط pirate37 — ژوئیه 26, 2010 @ 14:08

  7. رفیق روزهای خوب
    رفیق خوب روزها
    —-
    از مهاجر چه توقعی داشتی
    مهاجر ذاتش رفتن بود
    مهاجر موندنش اشتبا بود
    مثه همه کاراش

    دیدگاه توسط meisam — ژوئیه 27, 2010 @ 05:54

  8. hamun behtar k tahe khat «noghte» dare

    دیدگاه توسط PARAND — ژوئیه 27, 2010 @ 11:13

  9. آره…قایم باشک بازی بده…بچه که بودم وقتی چشم میذاشتم و ده بیست سی چهل میگفتم وقتی به صد میرسیدم و چشامو باز میکردم میترسیدم…تا چند لحظه پیش دور و برم پر بود و حالا انگار دوستام غیب شده بودن…جای دوری نبودن. شاید پشت اون درخت…شاید هم پشت اون مینی بوس آبی…همون جاهای تکراری که میدونستیم همه بلدن ولی باز قایم میشدیم!…ولی باز میترسیدم…قایم باشک بازی بده…چون حس گم شدن میده

    میدونی چاره کار ترس اونایی که از قایم باشک میترسن چیه؟…اینه که رو بازی کنن…پس گرگم به هوا بازی کن…بالا بلندی…یه بازی که اصلش رو قایم شدن نباشه

    دیدگاه توسط حمید — ژوئیه 27, 2010 @ 21:00

  10. «جر زدی!
    بیرون دلم قبول نبود!»…

    عالی بود! آفرین! خیلی وقت بود که نوشته ای تو این سبک ازت نخونده بودم
    بابا شما هم یه پا عاشقانه نویس بودی و رو نمیکردیا!…جدا خوب بود

    دیدگاه توسط حمید — ژوئیه 27, 2010 @ 21:03

  11. تو مي دوني چرا تو اين هاگير واگيري چرا وبلاگ پرند فيلتر شده؟ ازش خبر داري؟ خوبه؟

    دیدگاه توسط سعيده — ژوئیه 28, 2010 @ 11:20

    • قاطی کرده ورد پرس کلا ! یا نمی دونم چه عواملی باعث می شه که قاطی کنه !
      پرند هم همین بالاست ! ایناهاش !
      رفته سفر … به زودی برمی گرده !

      دیدگاه توسط مهتاب — ژوئیه 28, 2010 @ 15:59

  12. حواست كجاست دختر… مراقب خودت باش… براي دوستان!

    دیدگاه توسط پريشان — ژوئیه 28, 2010 @ 15:40

  13. عالی بود

    دیدگاه توسط کیامهر — ژوئیه 28, 2010 @ 17:38

  14. همیشه پشت تمام پیچ ها کسی هست برای برنگشتن
    و کسی ؛ که پلک هایش از فرط امیدی پوچ تیر بکشد

    اما هرچقدر هم که پلک هامون تیر بکشه باز عادت نمیکنیم که دفعه دیگه چشم نذاریم به امید برگشتنش!شاید رسم زندگی همینه…
    اون موقع که کامنت گذاشتی داشتم اپ میکردم!انگار زیاد هم بی راه نگفتن:دل به دل راه داره…

    دیدگاه توسط محبوبه — ژوئیه 28, 2010 @ 21:16

  15. سلام.
    فكركنم شعر سپيدتو بايد يه بار ديگه بخونم!
    اما بعضي جمله هات واقعا» آدمو به فكر وادار مي كرد!!
    مثل:
    «همیشه پشت تمام پیچ ها کسی هست برای برنگشتن»
    در كل زيبا بود.
    برقرار بموني و به پروانه سربزني.

    دیدگاه توسط نيلوفر آبي — ژوئیه 29, 2010 @ 13:03

  16. زیبا ودوست داشتنی

    دیدگاه توسط آزادی — ژوئیه 29, 2010 @ 14:04

  17. ته خط، صفحه‌ی بعد، کنج یک کافه ی متروک، دل دل ساز ناکوکتر

    دیدگاه توسط goalpesar — آگوست 2, 2010 @ 15:18

    • … !
      گاهی مثل جریان برق می مونه کامنت هات …

      دیدگاه توسط مهتاب — آگوست 2, 2010 @ 15:39


RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

برای کیامهر پاسخی بگذارید لغو پاسخ