تب ِ ماه

آوریل 15, 2010

پناهنده

Filed under: تب ِ ماه — مهتاب @ 17:34

روبروی تمام پنجره های مشرف .. بی خیال ِ نگاه های شاید و باید .. سطل زباله ی نیم سوخته ای برای گرما بخشیدن به عریانی روح

! همین ها کافیست

جوراب های کلفت ساپورت , تا بالای زانو  ! تا چهار انگشت بالای آرنج ! تا زیر گلو !ا

مقنعه های سیاه پر کلاغی , با افسار های تنگ ! با دهانه های خیس از عرق ! تا بالای چانه ! تا زیر لب ! تا تمام سرخی لب !ا

کفن های متحرک , پیچ پیچ , پر چین .. تمام قد برای انکار .. از جزء به کل .. تا کل به جزء  !ا

***

جوراب های شیشه ای ام را برق می اندازم  .. همانطور که تو شمشیر آخته ات را

 پارچه های سیاه را تا ضخامت ِ تمامیت ِ «من» ؛ چاک چاک می کنم .. همانطور که تو دل بی پناهم را

پنجره ها را , درها را , پرده ها را , لایه  ی نازک ِ شرم ِ پلک ها را .. همه را ؛ پس می زنم !ا

 .. من ! هوا

! هوا .. من

دیدی ؟ پشت ِ این هزار تو , هیچ نبود

عبایت را پس بزن ! تو چه  داری پشت ِ آن یک لا قبا ؟

***

مادرم لب نازکش را می گزد پی در پی

برو ! .. برو هبوط آرزوهایت را نگاه نکن !ا

گوش هایت را بگیر ! می خواهم آنقدر بخندم تا سفیدی دندان آسیای فک بالایم جرقه بزند روی این خرمن متعفن

چشم هایت را ببند ! می خواهم باد را دعوت کنم به میهمانی مختلط ِ پریشانی  موهایم 

اشک هایت را … نه ! اشک نریز ! اشک نریز با آن چشم های تا همیشه نگران

***

من پناهنده ی جهنم شده ام

اقامت ِ بهشت که گرفتی برایم هر ماه کارت پستال بفرست !ا

از آن تخت های زرین ِ فنر بیرون نزده !ا

و آن مرغان ِ بریان ِ میان ِ آسمان های ابر ندیده !ا

و آن چهارراه های بدون ترافیک ِدود نخورده !ا

و آن حوریان ِ چشم چون شبق ِ همیشه باکره !ا

_____________________

پ.ن

اول  دعوتتون می کنم به وبلاگ دوست آزاده و خوبم حسین نقاشی و خوندن این پست و کامنت هاش که جدا از دیدگاه کاربردی ( که ممکنه هرکدوم از ما در موقعیت مشابه بهش قرار بگیریم ) ؛ حیفم میاد کلمات سحر کننده ی سعید رو اونجا نخونید . سعیدی که همیشه آروم و بی هیاهو از دریچه ی چریکه ی تارا  / + / , اندیشمندانه درخشید و بعد از ترکش های به جا مونده از تیر ِ فحاشان ِ  ناخوانده_ در کامنت های پست قبل _ تاریکی رو تاب نیاورد و صبورانه تاب آورد  و بازهم  درخشید

دوم انتشار موقت روزنامه ی » شرق » رو موقتا به خودم و خودتون و خودشون تبریک می گم , باشد که این تبریک موقت , دمی و بازدمی به طول بیانجامد چرا که دندان روی جگر نگذاشته و ما را در شماره ی 937 غرق در شعف استرس باری کرده اند با این وصف بی نظیر که : » اسدلله علم که در خفا یادداشت های خود را می نوشت و هر از گاه آنها را به خارج از ایران می فرستاد تا از دست شاه در امان باشد به خوبی در خاطراتش نشان می دهد , شاه در دیکتاتوری خود وحشت و توهمی کامل از دانستن و آگاهی مردم داشت و چاکران نیز به این حساسیت واقف بودند و به هر وسیله تلاش در جلوگیری از اشاعه ی اخبار می کردند .. «ء

سوم .. تایم .. تاریخ .. ایران .. ما .. ما .. ما 

23 دیدگاه »

  1. هبوط آرزوهایت …پشت این هزارتو…آن یک لا قبا..
    مثل همیشه خوب بود…خوشم اومد
    شرق رو خوندم..درسته مثل سابق نیست اما توی این برهوت از هیچی بهتره..

    دیدگاه توسط حامد — آوریل 16, 2010 @ 08:55

    • آره .. مثل سابق نیست
      ولی دقیقا همونی که گفتی
      برهوت و اینا

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 16, 2010 @ 18:10

  2. «عبایت را پس بزن ! تو چه داری پشت ِ آن یک لا قبا ؟»
    پشت آن یک لاقبا!؟ قلبی از حریر دارند! و نگاهی چون شبنم! و مهری مادرانه و قبل از همه اینها آینه ای که همه چیز را واژگونه نمایش میدهد

    مهتاب عزیز…متاسفانه الان روزگار بهترین آینه گردان هاست نه بهترین آینه ها…بخاطر همینه که خیلیها هنوز پشت عبا رو جای امنی میدونن…تا وقتی این تعبیر از اسلام هست پشت عبا بزرگترین گرگ دونی عالمه

    دیدگاه توسط حمید — آوریل 16, 2010 @ 14:21

    • انقدر حالم از این آینه ی واژگون نما بده حمید
      انقدر بده
      انقدر بده

      ……

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 16, 2010 @ 18:12

  3. » میهمانی مختلط ِ پریشانی موهایم»
    چقدر زیبا بود این تعبیرت…از اوناییه که حتما بعدها حتما چند جا خواهم گفت (البته با رعایت کپی رایت!)…کاش اونایی که وبلاگ قبلیتو بستن به دور از تمام جهتگیریهای سیاسیشون حداقل اندازه یه سر سوزن ذوق زیبایی شناسی داشتن…ولله اگه من با همین طرز فکر فعلیم مسئول اینکار بودم یکی حتی در وصف ولایت انقدر زیبا مینوشت به احترام هنرش کاری به کارش نداشتم

    دیدگاه توسط حمید — آوریل 16, 2010 @ 14:28

    • ای جان
      فیلترتیم با مرام
      😀

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 16, 2010 @ 18:19

      • ولی جدا همینطوره
        اون زمانی که خیلی چیزها دست هم فکران ما بود همینطور بود
        این رفتارهای غرض ورزانه ی عقده ای وار از افتخارات بی شمار این قشر حاکمه

        دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 16, 2010 @ 18:20

  4. اون پست هجده فروردین حسین نقاشی رو خوندم…تعداد کامنتای اون پست رو که دیدم فهمیدم که بحثی بین موافقان و مخالفان اون پست راه افتاده و همش تو دلم میگفتم چطور ممکنه کسی بخواد از همچین نامه ای دفاع کنه ولی وقتی کامنتارو خوندم فهمیدم که متاسفانه کار از حرفا گذشته و عزیزان انقدر در انکار خورشید پیش رفتن که نه گمونم خود خدا هم بتونه بعضی چیزا رو بهشون ثابت کنه!…و برچسب زدن…اکثر کامنتای تو و سعید رو خوندم…حقیقتا تو اون کامنتایی که خوندم ذره ای توهین ندیدم ولی همچین به ادبیات کامنتاتون تاخته بودن که گفتم شاید من اشتباهی دارم میبینم!…نمیدونم چی باید گفت
    هم میشه خوشحال بود و هم ناراحت…خوشحال از اینکه آدمی با سر سوزن منطق میتونه بفهمه حق با کیه…و ناراحت از اینکه ممکنه با همین حرفاشون بتونن اونایی که دسترسی (یا تمایل به دسترسی) به اطلاعات ندارن رو به طرف خودشون جذب کنن

    دیدگاه توسط حمید — آوریل 16, 2010 @ 16:16

    • آخ از اون کسانی که تمایل به دسترسی به اطلاعات ندارن
      این اون بخش خیلی دردناک قضیه ست
      از هیچ چیز به اندازه ی این موضوع عذاب نمی کشم من

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 16, 2010 @ 18:23

  5. من خوندم پست حسین نقاشی رو

    هر وقت جوابشو داد ، به من خبر بده

    دیدگاه توسط مصطفی موسوی — آوریل 17, 2010 @ 12:36

  6. سلام
    دعوتید به صرف یک بحث فمینیستی و سیب زمینی:
    بعد از 9 ماه
    با یک شعر جدید و کلی خبر و مطلب
    «فاطمه اختصاری» به روز کرد

    خبر چاپ کتابم:
    «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»
    و قرار دیدارمان
    در نمایشگاه کتاب امسال:
    . . . . انتشارات «سخن گستر»

    خبر کامل چاپ کتاب چند تن از مطرح ترین شاعران جوان:
    دکتر سید مهدی موسوی/ وحید نجفی/ الهام میزبان
    محمد حسینی مقدم/ محمد ارثی زاد
    شهرام میرزایی/ مینا ارشدی

    راستی
    طرح جلد کتاب را هم حتما در وبلاگ ببینید!
    و کلی مطلب از همه جا و هیچ جا…
    از الان منتطر دیدارتان در نمایشگاه هستم
    نه برای فروختن کتاب
    برای حرف زدن و ادبیات
    برای شعر…

    منتظرم…

    دیدگاه توسط فاطمه اختصاری — آوریل 18, 2010 @ 11:29

  7. سلام مهتاب!
    خوندم ولی نه با دقت. می دونی چیه؟ تازه از امتحان اومدم ( ساعت 12 البته) و کسی که دو روز مرخصی گرفته خیلی روش باید زیاد باشه که از اینترنت استفاده کنه. ارادتمند خواهر بابت لطف بی پایان. بابت تعبیرهای فوق العاده. بابت پست دوست داشتنی ِ خفنت البته
    ولی باز فردا میام سر میزنم در موردش بیشتر می نویسم. البته لازم به یادآوریست که خونمون اینترنت قطع شده. ارادتمند

    دیدگاه توسط سعید — آوریل 19, 2010 @ 10:58

    • لازم به یادآوریست که کجاست اون «سهیل» ِ بی … بی … ! بی همه چیز !ا

      دیدگاه توسط مهتاب — آوریل 19, 2010 @ 17:39

  8. جهنم هم تو این زمانه به ما پناهندگی نمی‌ده، درست همانطور که سطل زباله نیم سوخته بیشتر به نفس کشیدن «جان» کمک می‌کنه تا گرم کردن «روح»
    برای نویسنده‌ی وبلاگ دوست آزادت هم آرزوی موفقیت می‌کنم، دوست ندارم زود قضاوت کنم پس اول بیشتر با طرز فکرش آشنا می‌شم.

    دیدگاه توسط goalpesar — آوریل 19, 2010 @ 16:31

    • اوهوممممم
      نفس کشیدن » جان » .. جان .. جان
      که توی سینه ش یه جنگل ستاره داره
      اگه تاکید ِ خاص نداشتم , نفس کشیدن ِ جان
      جان
      جان

      دیدگاه توسط مهتاب — آوریل 19, 2010 @ 17:37

  9. سخت بود نوشتت .. اما قوي .. خيلي قوي .. شما در فن بلاگ نويسي و پي نوشت نويسي و كلا نوشتن استادي مهتاب خانوم 🙂

    دیدگاه توسط saeedemokhtarzade — آوریل 20, 2010 @ 18:38

    • ما شاگرد شمائیم استاد

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 23, 2010 @ 08:07

  10. گويند: بهشت و حور عين خواهد بود،
    و آنجا می ناب و انگبين خواهد بود؛
    گر ما می و معشوق گزيديم چه باک؟
    آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟

    دیدگاه توسط شاپرک — آوریل 22, 2010 @ 21:59

    • مرسیییی
      .
      .

      فاسد شده بهشت از این سر به زیر ها
      ما بچه های سر به هوای جهنمیم

      .
      .
      یاد این افتادم
      یادته بنفشه ؟
      یادش بخیر

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 23, 2010 @ 08:11

  11. احساس خوبی دارم بعد از خووندن این پست…حرفهای نزده ای رو که خیلی خوب زدی

    دیدگاه توسط شاپرک — آوریل 22, 2010 @ 22:01

  12. ممنون از لطفت…قلم شما خیلی بهتر که …
    من که خیلی لذت می برم ازش…

    دیدگاه توسط حامد — آوریل 23, 2010 @ 08:16

  13. من پناهنده ي جهنم شده ام !
    بهشت ! جهنم !
    تازگيها همه اين كلمات برايم غريبه شده اند مهتاب ! نمي دانم چه بلايي به سرم آمده ؟ تو ميداني ؟

    دیدگاه توسط سهبا — آوریل 25, 2010 @ 04:44

    • آره سهبای درخشان دب اکبر
      می دونم
      همون بلایی که به سر من آمده
      همون بلایی که به سر ما آمده
      همه چیز غریبه شده
      همه چیز

      دیدگاه توسط Mahtab — آوریل 25, 2010 @ 09:43


RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

برای Mahtab پاسخی بگذارید لغو پاسخ